سلام
میگن سلام سلامتی میاره اینو از مادرم شنیدم !
هفتم اسفند روز کذایی
روزی که بیهوش شدم و حدود 9 ساعت در بیمارستان بیهوش بودم !
یادم نمیره چطور دست راستم میلرزید و انگار میخواست از جاش در بیاد
وقتی هم که هوشیار شدم دلم میخواست مرده بودم !
چند روزی رو بستری بودم دکتر تشخیص داد که یک رگ خونی تو سرم پاره شده و....
فکرشم نمیکردم که روزی اینجوری بشم !
داروها رو سر موعد به لطف و محبت مادرم میخوردم اما بدنم واکنش نشون داد و مثل فلجها افتادم تو خونه
دوباره تو بیمارستان بستری شدم تا دکتر دوز داروها رو مشخص کنه
سخت بود سخت میگذشت نمیتونستم با این مسئله کنار بیام که من اگه داروهام سر وقت خورده نشه تشنج میکنم!!! چیزی شبیه به صرع
خیلی سخته کسی که روزشو کلن بیرون از خونه بوده یهو بیفته تو خونه و مجبور باشه در و دیوار خونه رو ببینه
یا کسانی که میاد عیادتش اما حوصله شون رو اصلن و ابدا نداره
با این وجود از 9 خرداد برگشتم سر کارم البته به اصرار فراوون خودم
هنوز دارو میخورم سر وقت
استرس مث سمه و امکان خونریزی خیلی کم هست اما دکتر میگه با اینکه جاش خوبه واسه جراحی ولی ترجیح میده جراحی نشم !
نمیدونم چرا اومدم واسه نوشتن اینا تو وب !
ولی خسته ام خیلی خسته ام از خوردن داروهای هر روزه ام ! از ساعت 8 هایی که وقت خوردن قرص هاست
ای کاش ....
ای کاش