تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

کجایی؟

دلم برات تنگه!


بعضی وقت ها همه چیز طبیعیست،

سخت نگیریم!

بعضی وقت ها کیف کنیم ...

حواسمان را پرت کنیم از چشم های تند و حسود ! 

همیشه گوش کردن به تذکرات آن دوستِ همه چیز بلد هم خوب نیست ، باید دل رنگ دریا را ببیند. یک وقت هایی باید برای داشتنِ یک لحظه خوب هزار اشتباه کرد.

 تا وقتی آزاری بر دیگری نداریم همه چیز انجام شدنیست...


آدم هایِ بی تفاوت ،‌ همیشه ، بی تفاوت نبوده اند !

روزی ، جایی ، برایِ کسی ، تمامِ احساسشان را گذاشته اند و ندیده ،

حرف هایشان را زده اند و نشنیده ،

آنقدر که به مرزِ بی حسیِ مطلق رسیده اند

جایی که حتی خودشان را یادشان نیست ،

جایی که دیگر ، حرفی برایِ گفتن ندارند !

بی توجهی ، آدم ها را بی توجه می کند ،

حتی به خودشان !

و این یعنی یک فرو پاشیِ مزمن ،

یعنی ؛ یک مرگِ تدریجی ...



هیچ‌وقت بابت عشق‌هایی که نثار دیگران کرده‌اید و بعدها به این نتیجه رسیده‌اید ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبوده‌اند ، افسوس نخورید ...

شما آن چیزی را که باید

به زندگی ببخشید ، بخشید

و چه چیزی زیباتر از عشق ... 

هر رنج دوست داشتن

صیقلی ست بر روح

و با هر تمرین دوست داشتن ،

روح تو زلال‌تر می‌شود ...


نه اینکه مرا نخواهد

به اندازه ی کافی نمیخواست !

آنقدر که دیگر

خجالت میکشیدم تو خطابش کنم !

با کسی باشید

که راحت باشید

که با خیال راحت خودتان باشید ...


خسته ام

از این تنهایی های بی امان خسته ام 

از داشتنها و نداشتنها

بودن ها و نبودن ها

فراموش شدنها

بی تفاوتی ها

از این غم سنگین در سینه ام که مدام چنگ میزند 

از بغضی که گلویم را میسوزاند 

از این شبهای طولانی 

از اشکهای یواشکی 

فریادهای فروخورده 

از گلایه ها 

از خودم

 از تو 

از توی لعنتی که یکایک انها را ب من بخشیدی خسته ام 


کاش مرا میفهمیدی قبل از اینکه  تمام شوم مثل شمع ...


زنانی چون من 

نمی‌توانند صحبت کنند

واژه‌ها چونان استخوانی در گلویشان گیر می‌کنند

به‌گونه‌ای که ترجیح می‌دهند ببلعندشان ‌تا بیرون بیاورند

زنانی چون من 

تنها

گریه کردن را بلدند

با اشک‌هایی غیرقابل کنترل 

که ناگهان چون رگی بریده

بیرون می‌جهند و به چشم می‌آیند

زنانی چون من 

سیلی‌ها را تاب می‌آورند 

بی‌آن‌که جرات کنند عکس‌العملی نشان دهند

می‌لرزند از خشم

اما خشم‌شان را

همانند شیری در قفس

سرکوب می‌کنند 

زنانی چون من 

آزادی را 

درخواب می‌بینند



همیشه یک "توی" لعنتی ای هست که آدم ها را کلافه کند.

که چشم و گوش شان را به روی همه چیز ببندد و ادای زئوس را درآورد و بخواهد که سجده های عاشقانه به درگاهش سرازیر شوند.

یک "تویی" که فقط آمدن را بلد است و هیچ چیز دیگری از بودن نمی داند.

همینکه بیاید و کسی را برای وقت های بیکاری اش پیدا کند، کافیست.

همینکه خیالش راحت باشد که کسانی را دارد تا به وقت نیاز تیمارش کنند برایش بس است.

"تویی" که انتظار وفا دارد و خودش نمی تواند وفادار بماند

توقع گذشت دارد و خودش روی خودخواهی را کم کرده.

که نه رسم عاشقی می داند و نه می خواهد تنها بماند.

"تویی" که همه چیز و همه کس را برای خودش می خواهد و همیشه هم حق به جانب است.

یک "توی" لعنتی ای که فقط می آید تا هوای رابطه را آلوده کند و وقت عشق را بگیرد و آدمیزاد را از هر چه اعتماد و دونفره بودن است بیزار کند.

تازگی ها هر کجا را که می بینی یکی از این "تو" های لعنتی معطل و بی هدف ایستاده و منتظر شکار است.

چنین آدم هایی را باید همان اول آشنایی دور ریختشان... 

باید کنارشان گذاشت...

تا از ما افرادی بیرحم و انتقام گر نساختند باید رهایشان کرد و رفت. 

این ها زمانی همان عاشق های چشم و گوش بسته ای بوده اند که کسی از عشق بیزارشان کرده.


پ.ن: زئوس⬅ خدای خدایان در فرهنگ یونان باستان

پ.ن2: مراقب این "تو" های لعنتی باید بود.

خاطراتی که آدم‌هایش رفته‌اند، دردناکند.

ولی خاطراتی که آدم‌هایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند،

به مراتب دردناکترند…



‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌

آخرِ هفته که شد ؛

دلت را به دلِ خیابان بزن ...

با بیخیالیِ جاده همراه شو ... 

فراموش کن هفته ات چطور گذشت ،

مهم نیست شنبه قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ،

و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شده ... 

روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار ...

و روزهایِ نیامده را به خدا ... 

چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر از همیشه بنوش ،

جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت ؛

آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورَد ...

آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد ... 

آدم نیاز دارد برای یک روز هم که شده ؛

به خاطرِ خودش نفس بکشد ...