تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...



بسیار ســفر باید تا پخته شود خــامی
صوفی نشـــود صافی تا درنکشد جامی

گــر پیر مناجاتست ور رند خـراباتی
هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

فـردا کـه خلایق را دیوان جزا باشـد
هـر کس عملی دارد من گـوش به انعامی

ای بلبل اگـر نالی من با تو هم آوازم
تو عشـق گلی داری من عشق گل اندامــی

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشــد
آنان که ندیدسـتند ســـــروی به لب بامی

روزی تن من بینی قـربان ســـــر کـویش
وین عـید نمی ‌باشــد الا به هــر ایامی

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخـر ز دعاگویی یاد آر به دشــنامی

باشــد کـــه تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نـومید نباید بـود از روشنی بامی

سـعدی به لب دریا دردانه کــجا یابی
در کام نهنگان رو گـــر می ‌طلبی کامی