تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

هرازگاهی باورهایتان را ورق بزنید؛ 

و کمی ویرایشش کنید.

شاید صفحه ای باید اضافه،  و یا حذف شود.

نشسته ای لب جاده در ابتدای خودت
و چشم دوخته ای تا به ناکجای خودت

بدون هیچ دلیلی به راه می افتی 
سوار سایه ی تردید، پا به پای خودت

و فکر می کنی این جاده را کجا دیدی
که آشناست دراین جاده ردّ پای خودت

بگیر دست خودت را که باز گم نشوی
دراین شلوغی دلگیر ، لابلای خودت

صدا زدی که کجایم؟ صدا به کوه رسید
و بازگشت به سمت خودت صدای خودت

سَر و تَه همه ی جاده ها به هم وصل است
تو در خودت نرسیدی به هیچ جای خودت

تو طرح مبهمی از پازل خودت هستی
که گم شدی وسط تکّه تکّه های خودت

رسیده ای به ته جاده های بی سر و ته
و باز دست تکان میدهی برای خودت...

29 آذر

دو روز پیش تولدم بودم 



ای کاش ی ساعتی شبیه ساعت برنارد داشتم :)

زمستان است 

دو میل و یک کاموا 

و من خیال می بافم 

خیالِ تو را

و اندازه می زنم با دورِ بی تفاوتی ات 

اندازه نمی شود

می شکافم

و دوباره از سر می گیرم 

می بافم

و اندازه می زنم 

و باز می شکافم

و دوباره از سر می گیرم

و دوباره...

زمستان تمام می شود 

و خیالِ نیمه بافته ام 

بلاتکلیف می ماند