تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

خسته ام

از این تنهایی های بی امان خسته ام 

از داشتنها و نداشتنها

بودن ها و نبودن ها

فراموش شدنها

بی تفاوتی ها

از این غم سنگین در سینه ام که مدام چنگ میزند 

از بغضی که گلویم را میسوزاند 

از این شبهای طولانی 

از اشکهای یواشکی 

فریادهای فروخورده 

از گلایه ها 

از خودم

 از تو 

از توی لعنتی که یکایک انها را ب من بخشیدی خسته ام 


کاش مرا میفهمیدی قبل از اینکه  تمام شوم مثل شمع ...


زنانی چون من 

نمی‌توانند صحبت کنند

واژه‌ها چونان استخوانی در گلویشان گیر می‌کنند

به‌گونه‌ای که ترجیح می‌دهند ببلعندشان ‌تا بیرون بیاورند

زنانی چون من 

تنها

گریه کردن را بلدند

با اشک‌هایی غیرقابل کنترل 

که ناگهان چون رگی بریده

بیرون می‌جهند و به چشم می‌آیند

زنانی چون من 

سیلی‌ها را تاب می‌آورند 

بی‌آن‌که جرات کنند عکس‌العملی نشان دهند

می‌لرزند از خشم

اما خشم‌شان را

همانند شیری در قفس

سرکوب می‌کنند 

زنانی چون من 

آزادی را 

درخواب می‌بینند