درونم سرد و تو خالیست
به سان کوه برفی در شب مهرگان
که خورشیدش به کم سویی رود
گیرد سراسر یخ
بر ان پیکر زرد و بی جانش
که ایا بسر می اید این بوران جانفرسا...
بهاران را خواهد دید،ان سبزی و گل را....
شب است تاریکی است درد است
طلوع افتاب و صبح دل انگیز را
خواهد دید...
نمیدانم....
شاید
او هم قربانی تقدیر و پیشانی ست
به سان من،که بهاران را فدای زمستان سیاه کردم...
سهشنبه 11 آبان 1395 ساعت 13:54