تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

صبحی دل انگیز


درونم سرد و تو خالیست
به سان کوه برفی در شب مهرگان
که خورشیدش به کم سویی رود
گیرد سراسر یخ
بر ان پیکر زرد و بی جانش
که ایا بسر می اید این بوران جانفرسا...
بهاران را خواهد دید،ان سبزی و گل را....
شب است تاریکی است درد است
طلوع افتاب و صبح دل انگیز را
خواهد دید...
نمیدانم....
شاید
او هم قربانی تقدیر و پیشانی ست
به سان من،که بهاران را فدای زمستان سیاه کردم...