تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...



بسیار ســفر باید تا پخته شود خــامی
صوفی نشـــود صافی تا درنکشد جامی

گــر پیر مناجاتست ور رند خـراباتی
هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

فـردا کـه خلایق را دیوان جزا باشـد
هـر کس عملی دارد من گـوش به انعامی

ای بلبل اگـر نالی من با تو هم آوازم
تو عشـق گلی داری من عشق گل اندامــی

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشــد
آنان که ندیدسـتند ســـــروی به لب بامی

روزی تن من بینی قـربان ســـــر کـویش
وین عـید نمی ‌باشــد الا به هــر ایامی

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخـر ز دعاگویی یاد آر به دشــنامی

باشــد کـــه تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نـومید نباید بـود از روشنی بامی

سـعدی به لب دریا دردانه کــجا یابی
در کام نهنگان رو گـــر می ‌طلبی کامی

مکن آن جور که کافر نکند



خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست


خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست