از این تنهایی های بی امان خسته ام
از داشتنها و نداشتنها
بودن ها و نبودن ها
فراموش شدنها
بی تفاوتی ها
از این غم سنگین در سینه ام که مدام چنگ میزند
از بغضی که گلویم را میسوزاند
از این شبهای طولانی
از اشکهای یواشکی
فریادهای فروخورده
از گلایه ها
از خودم
از تو
از توی لعنتی که یکایک انها را ب من بخشیدی خسته ام
کاش مرا میفهمیدی قبل از اینکه تمام شوم مثل شمع ...