تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

تنهایی من

"بدهای" شعرهایت شده ام، آدم! چه کنم نام مرا هرگز کسی در "خوب ها" ننوشت ...

چرا هیچ کس نمی‌خواهد بفهمد
که من خوشبختم
که من در خلوتِ خاموشِ خودم
با هیچ کس‌ها در کنارم ، خوشبختم
که در تزویر دنیایِ هیچ وقت با من رفیق
با غریبه رفیق تر ، با آشنا غریبه ترم
که من در رغبتِ بی‌ انتهایم به تنهایی‌
و در پافشاری غم انگیزم به نبودن آدم‌ها ، خوشبختم
که خوشبختم در تکثیرِ لحظه به لحظه کسی‌ در آینه
که کابوسش را تقسیم نمیکند
کسی‌ که رنجش را تقسیم نمیکند
کسی‌ که غمش را ، مثل بچه‌اش به سینه می‌‌فشارد
و گریه‌اش را با کسی‌ تقسیم نمیکند
چرا کسی‌ نمی‌‌فهمد که من خوشبختم
که آنچه دیگران گریز می‌‌نامندش
برای من ستیز است
و آنچه شبانه روزِ آنها را لبریزِ شرم می‌کند
تن‌ِ همیشه خسته ی لحظه‌هایِ مرا عریان می‌‌کند
که من همینگونه خوشبختم
با چشمانی خوابناک
با هیبتی‌ تب دار
با موهایِ سیاهِ سیاه
که شب را ملامت می‌کند
و شانه را ملامت می‌کند
که جز چشم‌هایِ همیشه مستِ مردی شراب خوار
نگاهِ ناپاکِ یک دنیا را
به جرمِ صداقتش
ملامت می‌کند
کسی‌ باید بفهمد
که من در شب‌های تاریک و سرد و طولانی خوشبختم
که من
در نهایت ظلمات
با تمامِ چیز‌هایی‌ که ندارم
با تمامِ چیز‌هایی‌ که هرگز نخواهم داشت
خوشبختم